آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

دخملی و مسافرت

چند روز قبل تعطیلات آخر هفته قرار بود بریم شمال. همه کارهامون انجام شد و منتظر بابایی بودیم تا زودتر از شرکت بیاد و حرکت کنیم. متاسفانه کار بابایی طول کشید و خیلی دیر اومد. قرار شد فردا صبح زود حرکت کنیم. ولی همونطور که داشتیم اخبار رو می دیدیم متوجه شدیم که ترافیک سنگینی تو جاده ها ایجاد شده. ما هم که اصلا حوصله ترافیک رو نداریم کلا منصرف رفتن شدیم و مسافرت رو موکول کردیم به هفته بعد. نمیدونم چه حکمت و صلاحی در کار بود که برنامه صد در صدی سفر ما کنسل شد. تو هم این چند روز تعطیلی حسابی با بابایی بازی کردی. یه روز هم رفتی دوچرخه سواری. ...
26 ارديبهشت 1394

عزیزترینم

عزیزترینم فرزندم من مادرت هستم.... من با عشق، با اختیار، با آگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم. تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست دارد. هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام ناشدنی اش لبخند میزند و در آغوشش میگیرد. من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد... من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزمپنهان کردن درد پشت همه حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگینامیده میشود... تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه دوباره ام باشد... من نه بهشت میخواهم نه آسمان و نه زمین... بهشت من، زمین من و زندگیم، نفسهای آرام کودکی توست که در آغوشم رویای پروانه آرزوهایت را م...
23 ارديبهشت 1394

دخملی و مسافرت رشت 2

پنج شنبه صبح زود حرکت کردیم.  در مجتمع توریستی آفتاب صحرا برای صبحانه ایستادیم. رادین به محض دیدن آرینا پرید بغلش و شروع کرد به بوسیدنش. خوردن صبحانه دسته جمعی خیلی به آرینا مزه داد و تا موقع برگشت هم ازش تعریف میکرد. یه دفعه به باباییش گفت دیدی اگه نمیومدی چه کیفی رو از دست میدادی. ما کلی خندیدیم. حدود ظهر رسیدیم و آرینا با ارسلان حسابی بازی کرد. قرار شد فردا حدود عصر بریم ماسوله. همون روز عصر هم رفتیم یه مرکز تجاری بزرگ نزدیک ساحل دریا که هوا حسابی سرد شد و مجبور شدیم یه ساق شلواری براتی آرینا بخریم تا گرم بشه آخه شلوارک پوشیده بود. موقع حرکت هوا خوب بود و من فکرش رو نمیکردم...
14 ارديبهشت 1394

دخملی و مسافرت رشت

فردا به امید خدا صبح زود با خاله یاسی اینا و ماماجی راه می افتیم و میریم رشت. دیدن دایی شهرام من. حدود ده سالی میشه که همدیگه رو ندیدیم. آخه ماماجی و دایی با هم قهرن. حالا قراره ببریم آشتیشون بدیم. این اولین مسافرت دسته جمعی مونه. انشااله به همه خوش بگذره. ...
9 ارديبهشت 1394

دخملی و بازهم پیشرفت

دیروز جلسه چهارم کلاس زبان بود . طبق معمول باز هم مریم جون رو شگفت زده کردی. از من پرسید چیکار کردید که اینقدر زبانش نسبت به سنش قویه. ماشااله الان تو کلاس ترمهای بالاتر من بچه های کلاس دوم و سوم دبستان هم هستند ولی به اندازه آرینا نمیتونن خوب صحبت کنن. اگه دست من بود میگفتم بره بشینه ترم happy street . یعنی حدودا چهار، پنج ترم بالاتر. حالا قرار شده خوندن رو بهت یاد بده تا برای پیشرفت بیشتر بتونی کتاب داستان هم بخونی. فدات بشم من امیدوارم همیشه سالم و موفق باشی. یه روز سعی میکنم تمام شعرهایی رو که حفظ کردی برات بنویسم. حتما بعدها از دیدنش یاد خاطراتت خوبی می افتی. ...
9 ارديبهشت 1394

دخملی و آمدن مهمون

یکشنبه بعد از اولین جلسه کلاس زبان من و آرینایی رفتیم دنبال عزیز اینا که از شمال اومده بودن. یه چند روزی پیش ما موندن. یه روز صبح با هم رفتیم هایپر. آخه باید کارت عضویت باشگاه کودکان هایپر آرینا رو عوض میکردم. وقتی برگشتیم دیدیم برق رفته و در پارکینگ باز نمیشه. ماشین رو دم در گذاشتیم و با پله رفتیم بالا. دخملی که عاشق پله س کلی خندید و تا طبقه چهارم بازی کرد. دیروز هم اول تصمیم گرفت که با عزیز بره بیرون بعد از کلی فکر و خداحافظی از من، تو آسانسور پشیمون شد و برگشت و گفت نمیرم. از دست این دخملی وابسته به مامان. امروز هم عزیز اینا رفتن خونه عمو رضا تا فردا با هم برگردن شمال. ...
2 ارديبهشت 1394
1